تکیه بر بازوی من می داد گرم
شعله ور از سوز خواهش ها تنش
لرزشی بر جانم می ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش!
در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزویی دلنشین
در دل من، با همه افسردگی
موج می زد اشتیاقی آتشین.
زیر نور ماه دور از چشم غیر
چشم ها بر یکدیگر می دوختیم
هر نفس صد راز می گفتیم و باز
در تب نا گفته ها می سوختیم.
نسترن ها از سر دیوار ها
سر کشیدند از صدای پا ما
ماه می پائیدمان از روی بام
عشق می جوشید در رگ های ما
سایه هامان مهربان تر بی دریغ
یکدیگر را در بر داشتند
تا میان کوچه ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند!
باز هنگام جدائی در رسید.
سینه ها لرزان شد و دل ها شکست
خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشک ها بر روی رویا ها نشست!
چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداختند!
ماه را ابری به کام خود کشید.
تشنه تنها خسته جان آشفته حال
در دل شب می سپردم ره خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی می خواستم دلخواه خویش! فریدون مشیری